Donnerstag

در مصیبت رسول خدا
مدینه، چه کردی رسول خدا را
گرفتی ز ما خاتم‌الانبیا را
چه بیدادگر بود، این چرخ گردون
که خاک یتیمی، به سر ریخت ما را
دریغا! که روح دعا، رفت در خاک
گرفتند از ما روان دعا را
به سوگ محمّد، بگریید، یاران
که زهرا ببیند، سرشک شما را
بیارید گل بر در بیت زهرا

که هم‌درد باشید، خیرالنسا را
الهی الهی که اهل مدینه
نبینند، تنهایی مرتضا را
الهی نبینم که زهرا به صحرا
دهد آب با اشک خود نخل‌ها را
مبادا که در بیت وحی الهی
بدون طهارت، گذارید پا را
ببوسید، روی حسین و حسن را
تسلّا دهید این دو صاحبْعزا را
خدا را چه شد، آن طبیب دو عالم
که آورد، بر زخم‌ جان‌‌ها، دوا را
نه لب بر گلوی حسینش نهاده
نه بوسیده لعل لب مجتبا را
سلامی نداده است، بر اهل‌بیتش
زیارت نکرده است، بیت‌الولا را
زنان مدینه، چو جان در بر خود
بگیرید، دخت رسول خدا را
مبادا مبادا، گذارید تنها
در این روزها، عصمت کبریا را
زنان مدینه، به جان پیمبر
i
بگویید اسرار این ماجرا را
چرا شعله از بیت زهرا بلند است
ببینید، آتش زدند آن سرا را
دریغا! دریغا! که در پشت آن در
شکستند، ار کان ارض و سما را
بیایید، در آستان ولایت
که کشتند، ریحانة المصطفا را
خطاکار، آن بود، ای اهل عالم
کز اوّل رها کرد، تیر خطا را
خدا را در بیت توحید و آتش؟
یهودند این جانیان، یا نصارا؟
یهود و نصارا به پیغمبر خود
روا داشت کی این چنین ناروا را؟
کسی کو زند، لطمه بر روی زهرا

به قرآن که کفرش بود آشکارا
نه سهمی، ز قرآن و اسلام دارد
نه دیده است، یک لحظه رنگ حیا را
ندیده است، پیغمبری، جز محمّد
i
ز امّت، چنین ظلم و جور و جفا راشراری، ز بیت‌الولا رفت بالا
که بگرفت در کام خود کربلا را
عدو، آتشی زد به بیت ولایت
که بگرفت، تا حشر، دودش فضا را
زمام سخن را نگهدار «میثم»
که آتش زدی، قلب اهل ولا را


نوحۀ پیامبر اکرم
رحلت پیغمبر و قتل حسن قتل رضاست
فاطمه صاحب عزاست
فاطمه صاحب عزاست
زین مصیبت خون دل جاری ز چشم مرتضاست
 
آسمان گرید، برای رحمة للعالمین
ریخته، خاک مصیبت، بر سر روح الامین
بی کس و تنها شده، مولا امیرالمؤمنین
از زمین تا عرش اعلی بانگ واویلا بپاست
فاطمه صاحب عزاست
فاطمه صاحب عزاست
 
آه و واویلا، که چشمان پیمبر بسته شد
باب وحی و خانۀ زهرای اطهر بسته شد
دست فتنه، باز شد بازوی حیدر بسته شد
هم عزای مصطفی، هم غربت شیرخداست
فاطمه، صاحب عزاست
فاطمه، صاحب عزاست
 
در کنار تربت پاک رسول مؤتمن
روز روشن، تیرباران شد، تن پاک حسن
زین مصیبت تا قیامت، سوخت قلب مرد و زن
شیعه، ‌گر خون گرید از غم، تا صف محشر رواست
فاطمه، صاحب عزاست
فاطمه، صاحب عزاست
 
فاطمه، آن عصمت ذات خدای ذوالمنن
با امیرالمؤمنین، رخت عزا دارد به تن
گاه، می‌گوید پدر، گاهی رضا، گاهی حسن
گه خراسان، گه مدینه، گه به دشت کربلاست
فاطمه، صاحب عزاست
فاطمه، صاحب عزاست
 
عاقبت از زهر مأمون، پاره شد قلب رضا
در میان حجرۀ در بسته، می‌زد دست و پا
گه، جوادش را، گهی معصومه، را می‌زد صدا
داغ او تا صبح محشر، بر دل سوزان ماست
فاطمه، صاحب عزاست
فاطمه، صاحب عزاست

Mittwoch


۵۹
گل شفا
نام شفا یافته : صدیقه فتحی
ساکن : تهران
نوع بیماری : اسکلووزن ( M.S ) .
مدت بیماری : 12 سال


 غم غربت بدجوری رنجم می داد . درد بیماری مثل خوره به جانم افتاده بود و مرا از درون می کاست. هوای شهر( بادن )  گرفته و دلگیربود . نمی دانم , شاید من چنین تصوری داشتم و یا  غریبی و تنهایی چنین باور غمگینی را به دلم انداخته بود . اما هر چه بود دلم سخت گرفته بود و احساس می کردم ابری سیاه آسمان آبی را پوشانده و بارانی شدید در حال باریدن است .  بارش باران را از صدای انگشتان بلندش که بر شیشه پنجره می کوفت و بر گونه زرد برگهای خشکیده  درخت جلوی پنجره اتاقم سیلی می نواخت , می توانستم تشخیص بدهم , اما حس گرفتگی هوا , بی شک از رنج غربتی بود که قدرت تحملش را نداشتم و چنین اندیشه پریشانی را در ذهنم بوجود آورده بود . برای همه چیز دلتنگ شده بودم . برای کوچه های پر جوش و خروش و خیابانهای شلوغ و پر سر و صدای تهران . برای قدم زدن در پیاده روی بزرگ خیابان ولیعصر و گوش سپردن به صدای خرد شدن برگهای زرد در زیر قدمهایم . برای گریه های پنهانی مادر و هراس پر تردید  پدر . برای صدای اذان مسجد محله و نماز خواندن در آن فضای صمیمی و پر صفا . برای صدای حزین و لرزان مادر بزرگ , وقتی که قرآن می خواند و اشک می ریخت و اشک های بلورینش از پشت عینک بزرگ ته استکانی خیز بر می داشت و بر چین و چروک صورتش قل می خورد و بر صفحه ی قرآن فرو می چکید . خدایا می شود بار دیگر این خیال ها و  خاطرات شیرین را مرور کنم و در هوای ابری و نم نم باران پاییزی خیابانهای تهران قدم بزنم ؟
 ماه هاست که چشمانم کم سو شده اند و نمی توانم بخوبی اطرافم را ببینم . از دوازده سال پیش که درد , جبهه ای رودر رو با من ساخت و جنگ علنی را با من آغاز کرد ,  تا به امروز که شکست خورده هر تک و پاتک او شده ام . جزغصه هم نشینی نداشته ام و هر روز دلشکسته تر و پژمرده تر از پیش شده ام. در ایران دکترها از هیچ کوششی برای معالجه ام دریغ نکردند . اما افاقه نکرد و حالم روز به روز وخیم تر شد . بیماری مهلکی که مثل بختک بر روی سرم فرو افتاده بود , ابتدا قدرت را از پاهایم گرفت و مرا زمینگیر و ناتوان ساخت و سپس دید نگاهم را کم کرد ..  مرگ را در چند قدمی خود می دیدم و صدای نفسهای دهشتناکش را کنارگوشهایم حس می کردم . خانواده ام که از رنجوری من ملول و غمگین بودند , دست به هر کاری زدند تا شاید مفری از امید به رویم گشوده شود و کمی بهبودی حاصل شود . اما درد , گویی تصمیم خودش را گرفته بود که تا مرا از پای نیندازد , دست از سرم بر ندارد . وقتی دکترهای ایران از معالجه ام کاملا ناامید شدند , مادرم تصمیم گرفت مرا به خارج از کشور اعزام کند . تا شاید امیدی از بهبود فراهم آید و رنج مدام و درد بی امان , از تن رنجور و بیمارم رخت بر بندد . ابتدا در بیمارستانی در شهر( هایدلبرگ ) بستری شدم و سپس با وخیم تر شدن حالم , به شهر(بادن ) منتقل گردیدم .
الآن سه هفته است که در این شهر غریب , تنها و دلشکسته و غمگین , در انتظار نظریه پزشکان هستم . آنها همه آزمایشها را ازمن گرفته اند و قرار شده است که به زودی اعلام نظر کنند .
                                                        ***
نظریه پزشکان آلمانی اعلام شد . آنها متفق النظر , همان تشخیص اولیه پزشکان ایرانی را تایید کردند و رای بر لاعلاجی بیماری من دادند . دیگر در آن شهر گرفته و غریب کاری ندارم . با تنی خسته و مفلوج و ذهنی ناامید و مایوس , به ایران برگشتم تا به انتظار مرگ بنشینم و با آمدنش , او را چونان مرهمی شفا بخش در آغوش بگیرم .
 پاییز بود . همیشه پاییز را دوست داشتم . قدم زدن در هوای دلپذیر پاییزی به من انرژی می داد . دلم هوای قدم زدن در زیر باران پاییزی را داشت . دلم می خواست یکبار دیگر صدای خرد شدن برگهای زرد و قهوه ای درختان را که تمام طول پیاده روی خیابان را پوشانده بود, در زیر قدمهایم بشنوم . اما دریغ .... دوازده سال است که این آرزو بر دلم مانده و این عشق در سینه ام سوخته است. خدایا , ما چقدر ثروتمند بوده ایم و خود نمی دانستیم . خداوند چه دارایی هایی به ما داده است و ما قدرش را نمی دانستیم . چشم هایی که با آن زیبایی ها را می بینیم . پاهایی که با آن راه می رویم . دستهایی که با آن کار می کنیم . زبانی که با آن می گوییم و گوشی که با آن می شنویم . بهار را که با سبزی اش به ما را نشاط می بخشد . تابستان که با میوه های شیرین و آبدارش ما را به وجد می آورد. پاییز که با تصاویر نقاشی شده منظره های دلفریبش خاطره انگیز است , و زمستان که با برف و سرمایش دوست داشتنی است . چه سالهایی که همه این زیبایی ها را می دیدم و از کنارش بی تفاوت می گذشتم . اما حالا می فهمم که خدا چقدر مرا دوست داشته و چه نعمتهای فراوانی را به من داده است .
خدایا نمی دانم درد هم نعمت است یا نقمت ؟ بیماری رحمت است یا زحمت ؟ اما  خوب می دانم که اگر غم نباشد , شادی معنا نمی یابد . درد نباشد , سلامتی لذتی ندارد . به روز مصیبت است که آدمی قدر آرامش را می داند . پس من چه می توانم بگویم ؟ جز شکر . خدایا غمت را شکر . دردت را شکر . محبتت را هم شکر . خداوندا , قطره ای از دریای رحمتت را خواهانم , دریغم مدار . شفایت را نصیب این تن مصیبت زده کن . 
 گریستم . اشک ریختم و با خدایم درددل کردم . چشمانم می سوخت  . مثل آنکه سیخ داغی توی آن فرو کرده باشند . صدای مادر توی هوا موج خورد و بر پره های گوشم نشست :
-         چیه صدیقه ؟ چرا گریه می کنی؟
این را پرسید و آمد  کنار من نشست . خودم را در آغوشش انداختم و هر دو با هم گریستیم . از اعماق غم انگیز روحم گریستم .
-         مادر , دلم گرفته است . می خواهم بروم مشهد . 
مادر موهایم را نوازش کرد و گفت :
-         می برمت مادر . به هر کجا که بخواهی می برمت .
                                                    ***
هوا خشک و خسته بود . سکوتی گس فضای کوچک کوپه قطار را پرکرده بود . هیچکس حرفی نمی زد . همه در سکوت بودند , اما در درون همه دنیایی از حرف بود . من نیز مالامال از گفتن بودم . دلم می خواست هر چه زودتر به مشهد برسم و در کنار حرم آقا , سفره دلم را باز کنم و سکوت چندین ساله ام را تبدیل به فریاد نمایم .
سکوت آزار دهنده ای را که در میان کوپه افتاده بود و مرا رنج می داد ,  شکستم و از مادر پرسیدم :
-         کجا هستیم مادر ؟
و این بهانه ای بود برای گشودن در سخن . مادر خلاصه و قاطع گفت :
-         نزدیکیهای شاهرود .
و باز سکوت میاندار ما شد . این سوال را هر چند ساعت یکبار و هر زمان که صدای همهمه شهری را می شنیدم و یا قطار در ایستگاهی نگه می داشت , از مادر می پرسیدم .
-         کجا هستیم مادر ؟
      - سبزوار .
      - نیشابور.
      - داریم به مشهد می رسیم مادر .
شادی زیر پوستم دوید .  نگاه تاریکم را به اطراف چرخاندم . به دنبال روزنه ای از نور بودم تا بر دلم بتابد و من حرم امام (ع)را حس کنم .احساس آرامشی بر دلم نشست .
-         سلام کن به آقا . الان روبروی حرمشان هستیم .
صدای مادر انبساط فرحناکی در درونم به وجود آورد .با همه وجود به آقا سلام گفتم :
-         السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا (ع) .
پرده اشکی به چشمهایم آمد . باد پاییزی در لختی شاخه های درختان می چرخید و صدا می داد و همهمه عاشقانه ای را به همراه می آورد . زمزمه ملتجیان حاجتمندی که به راز و نیاز ,  حلقه بر در کومه ی عنایت می کوفتند .
مثل پرستوی آشفته ای که روحش عطش پرواز و آواز دارد , دریای پر تلاطمی از حرف در درونم موج می زد .
       - خدایا , دنیایی از رنج و عذابم . دیگر بس است . امتحان کافی است . من جوانم , آرزو دارم . تحملم کم است . طاقت ندارم . می ترسم شکر هماره ام به درگاهت , تبدیل به کفر شود . نه خدای من . ترا دوست دارم . با همه دردهایم ترا دوست دارم . پس این عشق ازلی و ابدی را از دلم نگیر . کمکم کن و مرا از یاد مبر . نمی خواهم ترا از دست بدهم . تو همیشه همراه و مونس و پشتیبان من بوده ای . یاری ام کن تا با دست پر از حرم مولایم خارج شوم .
نسیمی ملایم , شلاق محبتش را بر گونه ام نواخت . بویی از عنبر و عود و گلاب در شامه ام پیچید . از ماشین پیاده شدیم و مادر کمکم کرد تا به حرم بروم و در پشت پنجره فولاد , جایی برای نشستن پیدا کنم . تنم تب دار بود . خودم را در چادر پوشاندم تا از هوای سرد پاییزی در امان باشم . نوای حزن انگیزی به گوشم رسید . کسی دعا می خواند . گوش دادم . توسل می خواند . صدایش حریر بود . لطافت داشت و مرا با خود تا دنیای پر از راز و رمز خلسه و خواب همراهی کرد . نفهمیدم چه شد و بر من چه آمد ؟ وقتی که به هوش آمدم و از آن دنیای مملو از اسرار خارج شدم , خودم را بر تختی , در مسافرخانه یافتم . صدای مادرم که بر بالینم نشسته بود و می گریست را شنیدم . 
-         چی شده مادر ؟ چرا گریه می کنی ؟
-         تو از حال رفتی مادر . ترا برای استراحت به اینجا آوردم .
-         مرا به حرم برگردان مادر.
-         چرا ؟ برای چه ؟
-         همینکه گفتم . مرا به حرم ببر . من با خدا و امام(ع) عهدی دارم . کاش مرا به حال خود رها کرده بودی
-         حالا استراحت کن . فردا دوباره به زیارت می رویم .
 صبح روز بعد , دوباره به حرم رفتیم . همینکه در پشت پنجره فولاد جا گرفتم , دوباره همان حالت دیروز در من بوجود آمد و این بار در عالم رویا , ندایی به من نهیب زد :
-         برخیز صدیقه .
بی مهابا از جا برخاستم و به سمت سقاخانه دویدم . صدای فریاد و شیون و گریه مرا همراهی می کرد . به خود آمدم و چشم باز کردم . همه جا نور بود . مادر از میان نورها به سویم دوید و مرا به آغوش کشید . بوی گل محمدی همه فضا را پر کرده بود  و عطر صلوات در فضای صحن پیچیده بود. اشک , زلال رودی بود که از چشمه نگاهم می جوشید  و هر آنچه درد در وجودم بود , با خود بیرون می ریخت . گل امیدی در باغچه دلم رویید . گلی که نامش شفا بود .

زبانحال حضرت زینب سلام الله علیها
مصحف آيه آيه ام
آيه ي پاره پاره ام
زخم تن تو هم عدد
با غم بي شماره ام
اشک دو ديده ي ترم
 وقف گلوي خشک تو
خون گلوي خشک تو
 مي چکد از نظاره ام
ماه کنار علقمه
مهر ميان قتلگه
آه که پشت خيمه ها
 گم شده يک ستاره ام
مي زنم از درون دل
 بوسه به زخم حنجرت
مي رسد از چهار سو
 کعب ني دوباره ام
در يم خون نظاره کن
 از سر ني اشاره کن
تشنه ي يک نظاره و
 کشته ي يک اشاره ام
يوسف من چه غم اگر
 مانده برهنه پيکرت
پيرهن تنت شده
قلب هزار پاره ام
گريه ي دخترت برد
 صبر و قرار از کفم
خنده ي قاتلت زند
 بر دل و جان شرار ه ام
بي تو چگونه سر کنم
با سر تو سفر کنم
من که اسير عشق تو
 از دل گاهواره ام
ناشده طي زيارتم
در سفر اسارتم
مانده هزار مشکل و
رفته ز دست چاره ام
چهل روزه که بوي گل نيومد
صداي چهچه بلبل نيومد
چهل روزه چهل منزل اسيرم
غم چل ساله گويي کرده پيرم
چهل روزه حسينم را نديدم
غم عشقش بجون و دل خريدم
چهل روزه غم چل ساله ديدم
غم و اندوه ديدم ناله ديدم
همينجا غرق در غم شد وجودم
تن پاک ترا گم کرده بودم
ميان نيزه ها دلباختم من
ترا ديدم ولي نشناختم من
اگر امروز برداري سرت را
به زحمت مي شناسي خواهرت را
زجا برخيز اي نور دو ديده
شده مويم سپيد و قد خميده
نه تنها من که طفلان اينچنين اند
همه با درد و ماتم همنشين اند
تمام قلبها از غصه پاره
تمام گوشها بي گوشواره


به کربلاي تو يک کاروان دل آوردم
امانتي که تو دادي به منزل آوردم
هزار بار به درياي غم فرو رفتم
که چند درّ غنيمت به ساحل آوردم
بجز رقيه که از پا فتاد پيش سرت
تمام اهل حرم را به منزل آوردم
گواه عشق خودم با تو اي حسين عزيز
نشانه اي به سر از چوب محمل آوردم
نظر به جسم کبودم مکن که دريابي
تني رها شده از چنگ قاتل آوردم

اي خداي عشق آمد از سفر پيغمبرت
نيمه جان برگشته اي آرام جانت خواهرت
خواهرم اما نه آن خواهر که رفت از کربلا
زينبم اما نه آن زينب که بشناسي مرا
شمه اي گويم که از داغت چسان برگشته ام
با لواي عشق رفتم با عصا برگشته ام
بين همراهان زداغت قد کمان باشد بسي
ليک از زينب کماني تر نمي باشد کسي
از علمدارت نشاني مانده باقي حسين
پوستي بر استخواني مانده باقي حسين
بسکه تا شام بلا بر من جسارت کرده اند
شام تا کرببلا طفلان مرا آورده اند
آنقدر زخم زبان بر قلب تنگم مي زدند
اي برادر شکر مي کردم که سنگم مي زدند
بارها کردم جدا از ما جدا گردد سرت
تا نبينبي زير شلاق اوفتاده خواهرت
عشق تو هر سو کشاندم ورنه اي روح حجاب
دختر زهرا کجا و بزم ننگين شراب
اشک ريزم از امانت داري ام اي پير عشق
ز آنکه جا مانده يکي از غنچه هايت در دمشق
اومدم پابوس قبرت واسه خوندن زيارت
السلام اي دلبر من اومدم من از اسارت
با يه قامت خميده واسه تو غمنامه دارم
من پيشوني شکسته شرح ماتم نامه دارم
ميگم از قصه ي کوفه ميگم از خار مغيلان
کوچه هاي شهر شام و سنگ روي بام طفلان
ميگم از بزم شراب و غم دل که بي امون بود
سر تو ميون يک تشت زير چوب خيزرون بود
سر تو به نيزه ديدم ميون هزار شکوفه
من همش گريه مي کردم پشت دروازه ي کوفه
شاميا خنده مي کردند با صداي البشاره
به گل اشک رقيه به همون لباس پاره

پاشو گهواره آوردم واسه طفل شيرخواره

نگاکن مادراصغر داره قلبش میشه پاره
روي تل بودم و ديدم حرم و نشون مي دادي
خيمه ها آتيش گرفت و تشنه لب تو جون مي دادي
کو علي اصغر من لاله ي سرخ و سفيدم
کو علي اکبر من کو علمدار رشيدم
زينبت با ناله رفت و دوباره با ناله بر گشت
مي کشه از تو خجالت آخه بي سه ساله برگشت
از سفر آمدم اي همسفرم
کن تماشا که چه آمد به سرم
کس ندارم که توانم بدهد
تربت يار نشانم بدهد
من سراپا همه رنج و دردم
کرده عشق تو بيابانگردم
نيست ز احوال من آگاه کسي
نيست در سينه ي من يک نفسي
چه بگويم به چه احوال گذشت
اين چهل روز چهل سال گذشت
رفتم از کوي تو اما دل ماند
دل سرگشته در اين منزل ماند
از سر ني بنمودي دل من
سايه شد با سر تو محمل من
طعنه ها بر دل تنگم زده اند
نام تو بردم و سنگم زده اند
من کجا کوفه کجا شام خراب
من غمديده کجا بزم شراب
خيزران تا که به لبهايت خورد
گفتم اي کاش که زينب مي مرد
بود چشم نظرت بر هر سو
خواستم چوب بگيرم ز عدو
ليک ديدم که دو دستم بسته است
ريسمان بسته به دست خسته است
ولي از طشت دلم بشکستي
تو مرا ديدي و چشمت بستي
خون شده ديده ام از بيداري
بسکه سخت است امانتداري
بارها خون ز دو چشم افشاندم
غنچه ها را به تو برگرداندم
جمعشان جمع پريشان حالي است
جاي زهراي سه ساله خالي است
تو ز من قصه ي ويرانه مپرس
تو از آن کودک دردانه مپرس
به تن کوچک خود تاب نداشت
دخترت تا به سحر خواب نداشت
اشک مي ريخت ز چشم مستش
دست من بود عصاي دستش
ديدي اي سرو چگونه سر شد
گل نيلوفر تو پرپر شد
يوسفم گم شده مي دانم من
بعد تو زنده نمي مانم من
باور نمي کنم که رسيدم کنار تو
باور نمي کنم من و خاک ديار تو
يک اربعين گذشته و من پير تر شدم
يک اربعين گذشت و شدم همجوار تو
يک اربعين اسير بلايم اسير عشق
يک اربعين دچار فراقم دچار تو
يک اربعين دويده ام و زخم ديده ام
دنبال ناله هاي يتيمان زار تو
يک اربعين بجاي همه سنگ خورده ام
يک اربعين شده بدنم سنگ سار تو
يک اربعين به گريه ي من خنده کرده اند
لبهاي قاتلان تو و نيزه دار تو
مثل رباب مثل همه تار تر شده
چشمان خسته ي من چشم انتظار تو
روز تولدم که زدم خنده بر لبت
باور نداشتم که شوم سوگوار تو
با تيغ و  تير و دشنه تو را بوريا کنند
با سنگ و تازيانه مرا داغدار تو
يادم نمي رود به لبت آب آب بود
يادم نمي رود بدن غرقه خار تو
مانده صداي حرمله در گوش من هنوز
پستي که نيزه زد به سر شيرخوار تو
حالا سرت کجاست که بالاي سر روم
گريم براي زخم تن بي شمار تو
من نذر کرده ام که بخوانم در علقمه
صد فاتحه براي يل تکسوار تو

يک اربعين همين نه براي تو سوختم
عمري بود که من به هواي تو سوختم
قربانيان عشق همه کشته مي شوند
جز من که بارها به هواي تو سوختم
هر زن به پاي زندگيش سوخت گر که سوخت
اما من اي حسين بپاي تو سوختم
تو در ميان مطبخ و من در ميان حبس
شرمنده ام از اينکه جداي تو سوختم
شيرين بود قرائت قرآن ولي حسين
بر ني چو شد بلند صداي تو سوختم
اي ساربان اي ساربان محمل نگهدار
آمد به منزل کاروان منزل نگهدار
محمل مران محمل مران شهر دل اينحاست
اين کاروان خسته دل را منزل اينجاست
اينجا بهار بي خزان من خزان شد
از برگ برگ لاله هايم خون روان شد
اينجا همه دارو ندارم را گرفتند
باغ گل و عشق و بهارم را گرفتند
اينجا بخاک افتاده بود و هست عباس
هم مشک خالي هم علم هم دست عباس
اينجا ز هم پيشاني اکبر جدا شد
بابا تماشا کرد و فرزندش فدا شد
اينجا ز آل ا... منع آب کردند
با تير طفل شير را سيراب کردند
اينجا صداي العطش بيداد کرده
بر تشنه کامان آب هم فرياد کرده
اينجا همه از آل پيغمبر بُريدند
ريحانه ي خيرالبشر را سر بُريدند
اينجا ستم بر عترت و بر آل گرديد
قرآن به زير دست و پا پامال گرديد
اينجا بخون غلطيد يک گردون ستاره
اينجا کشيد از گوش ، دشمن گوشواره
اينجا زدند آل علي را ظالمانه
شد ياس ها نيلوفري از تازيانه
اينجا چو از خانه به دوشان خانه مي سوخت
دامان طفلان چون پر پروانه مي سوخت
اينجا به گردون رفت دود آه زينب
حلق بريده شد زيارتگاه زينب
اينجا عدو بر زخم پيغمبر نمک زد
هر برگ گل را مُهري از غصب فدک زد
اينجا ز گريه ناقه ها در گل نشستند
دردانه هاي وحي در محمل نشستند
اي کربلا! گل هاي سرخ ياس من کو؟
اي وادي خون! اکبر و عباس من کو؟
با غنچه ي نشکفته ي پرپر چه کردي؟
با حنجر خشک علي اصغر چه کردي؟
خون جگر از ديده ام بر چهره جاري است
پيراهن آوردم به همره يوسفم نيست
تصوير درد و داغ در آئينه دارم
چون آفتاب، آتش درون سينه دارم
خاموش و در دل گفتگو با يار دارم
در سينه داغ هيجده دلدار دارم
بعد از حسين از عمر خود آزرده بودم
اي کاش من با آن سه ساله مرده بودم
اشکم به رخ آهم به دل سوزم به سينه
بي تو چگونه من روم سوي مدينه؟
اي کاش چون تو پيکرم صد چاک مي شد
اي کاش جسمم در کنارت خاک مي شد
گيرم که زنده راه يثرب را بپويم
زهرا اگر پرسد حسينم کو؟ چگويم؟
بگذار تا سوز دلم مخفي بماند
اين صفحه را با سوز خود «ميثم» بخواند


عذار نيلي و قدّ خم و چشم تر آوردم
گلاب اشک بهر لاله هاي پرپر آوردم
ز جا بر خيز اي صد پاره تر از گل تماشا کن
که از جسم شهيدانت دلي زخمي تر آوردم
تمام ياس هايت را به شام از کربلا بردم
چو بر گشتم برايت يک چمن نيلوفر آوردم
مسافر از براي يار سوغات آورد اما
من از شام بلا داغ سه ساله دختر آوردم
اگر چه سر نداري يک نگه بر سيل اشکم کن
که با چشمان خود آب از براي اصغر آوردم
تو بر من از تن بي سر خبر ده اي عزيز دل
که من بر تو خبرهاي فراوان از سر آوردم
چهل منزل سفر کردم به شهر شام و بر گشتم
خبر از چوب و از لعل لب و طشت زر آوردم
ز اشک چشم و سوز سينه ي مجروح و خون دل
همانا مرهمت بر زخم هاي پيکر آوردم
قد خم، موي آشفته، تن خسته، رخ نيلي
به رسم هديه ميراثي بود کز مادر آوردم
ز سيل اشک دريا کرده ام چشم محبان را
به آهم شعله ها از سينه ي «ميثم» بر آوردم
زکویت گرچه رو در شام غم با چشم تر کردم دلم پیش تو ماند و بیدل از کویت سفر کردم
عدوی دون به هر جا خواست طفلان را بیازارد
به جان تو که من آنجا تن خود را سپر کردم
دل من بیشتر میسوخت گر قرآن نمی خواندی
که بس تهمت زدند و صبر با خون جگر کردم
درآن اجلاس ننگین . گرد هم آئی ننکین تر
به منطق پایگاه خصم را زیر و زبر کردم
تو از چه تا مرا دیدی .دوچشم خویش رابستی
که من تاآخر مجلس نگه بر طشت زر کردم
حسین جان
 امده در بر تو             از سفر خواهر تو
همه همراه منند         جز یکی دختر تو
خیز از جا وببین من به چه حال امده ام
من الف رفته و در پیش تو دال امده ام             خیز ای همسفرم  )۲(
من کجا شام خراب             من کجا بزم شراب 
من چنان شمع سحر             شدم از داغ تو آب
 گو تو در طشت طلا از چه دلم بشکستی
 تاکه دیدی تو مرا دیده خود را بستی                خیز ای همسفرم (۲)
کشته بی کفنم            جان . تو و من . چوتنم
گر ببینی تو مرا             نشناسی که منم
 نه همین داغ ز هفتاد دو لاله دیدم
سیلی کینه به رخسار سکینه دیدم               خیز ای همسفرم (۲)
                                                   شعر از اقای حاج علی انسانی


سلام اي نازنين آلاله هاي سرخ زهرايي
که بشکفتيد روي نيزه ها در اوج زيبايي
سلام اي يوسف بي پيرهن! اي بحر لب تشنه!
سلام اي آفتاب منخسف! اي ماه صحرايي
ز جا برخيز، اي اشکم نثار حنجر خشکت
که از بهر تو آب آورده ام با چشم دريايي
اگر چه قامتم خم گشت از کوه فراق تو
خدا داند شکستم پشت دشمن را به تنهايي
سر تو قطعنامه خواند و من تکبير مي گفتم
که بر بيداد گر طشت طلا شد طشت رسوايي
اگز از شام مي پرسي ز ننگ شاميان اين بس
که با سنگ جفا کردند از مهمان پذيرايي
چنان داغ تو آبم کرده و از پا در افکنده
که ممکن نيست جز چشم تو زينب را تماشايي
به لطف و رأفتت نازم که در ويران سرا يک شب
سر پاک تو شد بر ما چراغ گرد هم آيي
خدا دادِ دل ما را ز اهل شام بستاند
که بهر کف زدن کردند دور ما صف آرائي
گرفتم پيکرت را چون به روي دست در مقتل
گريبان چاک زد از اين شکيبايي، شکيبايي
قبول حضرتت افتد که هم چون ابر باران زا
به ياد حلق خشکت چشم «ميثم» گشته دريايي

Samstag

برای در امام ماندن از بلا در ماه صفر این دعا را روزی ده مرتبه بخوانید