Mittwoch


۵۹
گل شفا
نام شفا یافته : صدیقه فتحی
ساکن : تهران
نوع بیماری : اسکلووزن ( M.S ) .
مدت بیماری : 12 سال


 غم غربت بدجوری رنجم می داد . درد بیماری مثل خوره به جانم افتاده بود و مرا از درون می کاست. هوای شهر( بادن )  گرفته و دلگیربود . نمی دانم , شاید من چنین تصوری داشتم و یا  غریبی و تنهایی چنین باور غمگینی را به دلم انداخته بود . اما هر چه بود دلم سخت گرفته بود و احساس می کردم ابری سیاه آسمان آبی را پوشانده و بارانی شدید در حال باریدن است .  بارش باران را از صدای انگشتان بلندش که بر شیشه پنجره می کوفت و بر گونه زرد برگهای خشکیده  درخت جلوی پنجره اتاقم سیلی می نواخت , می توانستم تشخیص بدهم , اما حس گرفتگی هوا , بی شک از رنج غربتی بود که قدرت تحملش را نداشتم و چنین اندیشه پریشانی را در ذهنم بوجود آورده بود . برای همه چیز دلتنگ شده بودم . برای کوچه های پر جوش و خروش و خیابانهای شلوغ و پر سر و صدای تهران . برای قدم زدن در پیاده روی بزرگ خیابان ولیعصر و گوش سپردن به صدای خرد شدن برگهای زرد در زیر قدمهایم . برای گریه های پنهانی مادر و هراس پر تردید  پدر . برای صدای اذان مسجد محله و نماز خواندن در آن فضای صمیمی و پر صفا . برای صدای حزین و لرزان مادر بزرگ , وقتی که قرآن می خواند و اشک می ریخت و اشک های بلورینش از پشت عینک بزرگ ته استکانی خیز بر می داشت و بر چین و چروک صورتش قل می خورد و بر صفحه ی قرآن فرو می چکید . خدایا می شود بار دیگر این خیال ها و  خاطرات شیرین را مرور کنم و در هوای ابری و نم نم باران پاییزی خیابانهای تهران قدم بزنم ؟
 ماه هاست که چشمانم کم سو شده اند و نمی توانم بخوبی اطرافم را ببینم . از دوازده سال پیش که درد , جبهه ای رودر رو با من ساخت و جنگ علنی را با من آغاز کرد ,  تا به امروز که شکست خورده هر تک و پاتک او شده ام . جزغصه هم نشینی نداشته ام و هر روز دلشکسته تر و پژمرده تر از پیش شده ام. در ایران دکترها از هیچ کوششی برای معالجه ام دریغ نکردند . اما افاقه نکرد و حالم روز به روز وخیم تر شد . بیماری مهلکی که مثل بختک بر روی سرم فرو افتاده بود , ابتدا قدرت را از پاهایم گرفت و مرا زمینگیر و ناتوان ساخت و سپس دید نگاهم را کم کرد ..  مرگ را در چند قدمی خود می دیدم و صدای نفسهای دهشتناکش را کنارگوشهایم حس می کردم . خانواده ام که از رنجوری من ملول و غمگین بودند , دست به هر کاری زدند تا شاید مفری از امید به رویم گشوده شود و کمی بهبودی حاصل شود . اما درد , گویی تصمیم خودش را گرفته بود که تا مرا از پای نیندازد , دست از سرم بر ندارد . وقتی دکترهای ایران از معالجه ام کاملا ناامید شدند , مادرم تصمیم گرفت مرا به خارج از کشور اعزام کند . تا شاید امیدی از بهبود فراهم آید و رنج مدام و درد بی امان , از تن رنجور و بیمارم رخت بر بندد . ابتدا در بیمارستانی در شهر( هایدلبرگ ) بستری شدم و سپس با وخیم تر شدن حالم , به شهر(بادن ) منتقل گردیدم .
الآن سه هفته است که در این شهر غریب , تنها و دلشکسته و غمگین , در انتظار نظریه پزشکان هستم . آنها همه آزمایشها را ازمن گرفته اند و قرار شده است که به زودی اعلام نظر کنند .
                                                        ***
نظریه پزشکان آلمانی اعلام شد . آنها متفق النظر , همان تشخیص اولیه پزشکان ایرانی را تایید کردند و رای بر لاعلاجی بیماری من دادند . دیگر در آن شهر گرفته و غریب کاری ندارم . با تنی خسته و مفلوج و ذهنی ناامید و مایوس , به ایران برگشتم تا به انتظار مرگ بنشینم و با آمدنش , او را چونان مرهمی شفا بخش در آغوش بگیرم .
 پاییز بود . همیشه پاییز را دوست داشتم . قدم زدن در هوای دلپذیر پاییزی به من انرژی می داد . دلم هوای قدم زدن در زیر باران پاییزی را داشت . دلم می خواست یکبار دیگر صدای خرد شدن برگهای زرد و قهوه ای درختان را که تمام طول پیاده روی خیابان را پوشانده بود, در زیر قدمهایم بشنوم . اما دریغ .... دوازده سال است که این آرزو بر دلم مانده و این عشق در سینه ام سوخته است. خدایا , ما چقدر ثروتمند بوده ایم و خود نمی دانستیم . خداوند چه دارایی هایی به ما داده است و ما قدرش را نمی دانستیم . چشم هایی که با آن زیبایی ها را می بینیم . پاهایی که با آن راه می رویم . دستهایی که با آن کار می کنیم . زبانی که با آن می گوییم و گوشی که با آن می شنویم . بهار را که با سبزی اش به ما را نشاط می بخشد . تابستان که با میوه های شیرین و آبدارش ما را به وجد می آورد. پاییز که با تصاویر نقاشی شده منظره های دلفریبش خاطره انگیز است , و زمستان که با برف و سرمایش دوست داشتنی است . چه سالهایی که همه این زیبایی ها را می دیدم و از کنارش بی تفاوت می گذشتم . اما حالا می فهمم که خدا چقدر مرا دوست داشته و چه نعمتهای فراوانی را به من داده است .
خدایا نمی دانم درد هم نعمت است یا نقمت ؟ بیماری رحمت است یا زحمت ؟ اما  خوب می دانم که اگر غم نباشد , شادی معنا نمی یابد . درد نباشد , سلامتی لذتی ندارد . به روز مصیبت است که آدمی قدر آرامش را می داند . پس من چه می توانم بگویم ؟ جز شکر . خدایا غمت را شکر . دردت را شکر . محبتت را هم شکر . خداوندا , قطره ای از دریای رحمتت را خواهانم , دریغم مدار . شفایت را نصیب این تن مصیبت زده کن . 
 گریستم . اشک ریختم و با خدایم درددل کردم . چشمانم می سوخت  . مثل آنکه سیخ داغی توی آن فرو کرده باشند . صدای مادر توی هوا موج خورد و بر پره های گوشم نشست :
-         چیه صدیقه ؟ چرا گریه می کنی؟
این را پرسید و آمد  کنار من نشست . خودم را در آغوشش انداختم و هر دو با هم گریستیم . از اعماق غم انگیز روحم گریستم .
-         مادر , دلم گرفته است . می خواهم بروم مشهد . 
مادر موهایم را نوازش کرد و گفت :
-         می برمت مادر . به هر کجا که بخواهی می برمت .
                                                    ***
هوا خشک و خسته بود . سکوتی گس فضای کوچک کوپه قطار را پرکرده بود . هیچکس حرفی نمی زد . همه در سکوت بودند , اما در درون همه دنیایی از حرف بود . من نیز مالامال از گفتن بودم . دلم می خواست هر چه زودتر به مشهد برسم و در کنار حرم آقا , سفره دلم را باز کنم و سکوت چندین ساله ام را تبدیل به فریاد نمایم .
سکوت آزار دهنده ای را که در میان کوپه افتاده بود و مرا رنج می داد ,  شکستم و از مادر پرسیدم :
-         کجا هستیم مادر ؟
و این بهانه ای بود برای گشودن در سخن . مادر خلاصه و قاطع گفت :
-         نزدیکیهای شاهرود .
و باز سکوت میاندار ما شد . این سوال را هر چند ساعت یکبار و هر زمان که صدای همهمه شهری را می شنیدم و یا قطار در ایستگاهی نگه می داشت , از مادر می پرسیدم .
-         کجا هستیم مادر ؟
      - سبزوار .
      - نیشابور.
      - داریم به مشهد می رسیم مادر .
شادی زیر پوستم دوید .  نگاه تاریکم را به اطراف چرخاندم . به دنبال روزنه ای از نور بودم تا بر دلم بتابد و من حرم امام (ع)را حس کنم .احساس آرامشی بر دلم نشست .
-         سلام کن به آقا . الان روبروی حرمشان هستیم .
صدای مادر انبساط فرحناکی در درونم به وجود آورد .با همه وجود به آقا سلام گفتم :
-         السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا (ع) .
پرده اشکی به چشمهایم آمد . باد پاییزی در لختی شاخه های درختان می چرخید و صدا می داد و همهمه عاشقانه ای را به همراه می آورد . زمزمه ملتجیان حاجتمندی که به راز و نیاز ,  حلقه بر در کومه ی عنایت می کوفتند .
مثل پرستوی آشفته ای که روحش عطش پرواز و آواز دارد , دریای پر تلاطمی از حرف در درونم موج می زد .
       - خدایا , دنیایی از رنج و عذابم . دیگر بس است . امتحان کافی است . من جوانم , آرزو دارم . تحملم کم است . طاقت ندارم . می ترسم شکر هماره ام به درگاهت , تبدیل به کفر شود . نه خدای من . ترا دوست دارم . با همه دردهایم ترا دوست دارم . پس این عشق ازلی و ابدی را از دلم نگیر . کمکم کن و مرا از یاد مبر . نمی خواهم ترا از دست بدهم . تو همیشه همراه و مونس و پشتیبان من بوده ای . یاری ام کن تا با دست پر از حرم مولایم خارج شوم .
نسیمی ملایم , شلاق محبتش را بر گونه ام نواخت . بویی از عنبر و عود و گلاب در شامه ام پیچید . از ماشین پیاده شدیم و مادر کمکم کرد تا به حرم بروم و در پشت پنجره فولاد , جایی برای نشستن پیدا کنم . تنم تب دار بود . خودم را در چادر پوشاندم تا از هوای سرد پاییزی در امان باشم . نوای حزن انگیزی به گوشم رسید . کسی دعا می خواند . گوش دادم . توسل می خواند . صدایش حریر بود . لطافت داشت و مرا با خود تا دنیای پر از راز و رمز خلسه و خواب همراهی کرد . نفهمیدم چه شد و بر من چه آمد ؟ وقتی که به هوش آمدم و از آن دنیای مملو از اسرار خارج شدم , خودم را بر تختی , در مسافرخانه یافتم . صدای مادرم که بر بالینم نشسته بود و می گریست را شنیدم . 
-         چی شده مادر ؟ چرا گریه می کنی ؟
-         تو از حال رفتی مادر . ترا برای استراحت به اینجا آوردم .
-         مرا به حرم برگردان مادر.
-         چرا ؟ برای چه ؟
-         همینکه گفتم . مرا به حرم ببر . من با خدا و امام(ع) عهدی دارم . کاش مرا به حال خود رها کرده بودی
-         حالا استراحت کن . فردا دوباره به زیارت می رویم .
 صبح روز بعد , دوباره به حرم رفتیم . همینکه در پشت پنجره فولاد جا گرفتم , دوباره همان حالت دیروز در من بوجود آمد و این بار در عالم رویا , ندایی به من نهیب زد :
-         برخیز صدیقه .
بی مهابا از جا برخاستم و به سمت سقاخانه دویدم . صدای فریاد و شیون و گریه مرا همراهی می کرد . به خود آمدم و چشم باز کردم . همه جا نور بود . مادر از میان نورها به سویم دوید و مرا به آغوش کشید . بوی گل محمدی همه فضا را پر کرده بود  و عطر صلوات در فضای صحن پیچیده بود. اشک , زلال رودی بود که از چشمه نگاهم می جوشید  و هر آنچه درد در وجودم بود , با خود بیرون می ریخت . گل امیدی در باغچه دلم رویید . گلی که نامش شفا بود .

0 Kommentare:

Kommentar veröffentlichen