Wunder von Emam Reza a.s. / Miracles of Emam Reza a.s.
Geschichten basieren auf wahre Gegebenheites / Storrys are based on true facts
با من حرف بزن
نام شفا یافته : سميه رحمانی .
اهل مشهد .
نوع بيماری: لال .
تاريخ شفا : 1370
نور ذلال مهتاب بر دشت شب می چکيد.آسمان صاف و نيلی و ستاره باران بود.ماه دروسط آسمان, چونان سينی نقره ای روشن می درخشيد. شب به نيمه آمده بود. زنگ ساعت دوازده بار نواخت . سميه در جايش غلتی خورد, چشمان درشت وسياهش را گشود, به مادرش که درکنار او به خواب رفته بود نگريست.پتو را به کناری زد و از رختخوابش بيرون آمد, پاورچين پاورچين از کناربستر مادر گذشت , از اتاق خارج شد, چادرش را به سر کشيد و از حياط بيرون رفت.کوچه, باريک وتاريک در سايه ساختمانهای بلند , قد کشيده بود تا خيابانی بزرگ و روشن که زير نور مهتاب و چراغانی ستارگان در آن نيمه شب ساکت وخلوت ، روشنتر می نمود.تن به ذلال مهتاب سپرد،از کوچه گذشت ، در ابتدای خيابان لحظه ای درنگ کرد و نگاه بارانی اش را به روبرو,آنجا که حرم حضرت رضا (ع) در هاله ای از نور و روشنايی می درخشيد, دوخت. اشکهايش بر گونه آرام لغزيد وصورتش را خيس کرد. در آن خلوت شبانگاهی خودش را رها کرد وگريست .خانه دل ابری اش را تکاند . باران اشک, تنها مرهمی بود که می توانست التيامش بخشد .
مادر , با کابوسی وحشتناک از خواب پريد .سراغ سميه را گرفت .اما او در رختخوابش نبود . چند بار صدایش کرد ,اما جوابی نشنيد . به همه اتاقها سر کشيد ، خبری از سميه نبود . چشمش به در حياط افتاد که باز مانده بود . هراسان به کوچه دويد . در کوچه هم اثری از سميه نبود . انديشيد که چه بلايی ممکن است بر سر دختر بیمارش آمده باشد ؟ جوابی نيافت.تشويش ودلواپسی به جانش افتاده بود . در خانه همسايه ها را یکی یکی کوبيد , اما کسی از سميه خبری نداشت .
دخترش مريض بود . يک شب نيمه های شب از خواب برخاست و در حاليکه از درد به خود می پيچيد,مادر را بيدار کرد.
- دندونم مادر , دندونم بدجوری درد می کنه .
مادر برگه ميخکی روی دندان سميه گذاشت و گفت:
- اين برگه , دردش رو می کشه بيرون .
اما درد ساکت نشد , دختر تا صبح ناليد واز درد به خود پيچيد .صبح اورا به نزد دکتر برد ,اما دکتر و دوا افاقه نکرد و حال او روز به روز بدتر شد ,ديگر به غذا هم اشتهايی نداشت و هر روز ضعيفتر و پژمرده تر می شد . کم کم صحبت کردن هم برايش مشکل شد ويک روز متوجه گردید که سميه قادر به تکلم نيست . هر روز ساعتها کنار دختر می نشست وبا او صحبت می کرد :
- حرف بزن مادر ,اين چه دردیه که به جانت افتاده ؟ کاش همه دردهای دنيا به جان من می ريخت, اما تورا اينجور ساکت و مغموم نمی ديدم . چيزی بگو , بذار صدای قشنگت رو يکبار ديگه بشنوم , اگه حرف بزنی ,اگه يکبار , فقط يکبار ديگه منو صدا بزنی و من کلمه مادر رو از زبونت بشنوم , بخدا قسم ديگه از خدا چيزی نمی خوام . هيچ چيز .
اما دختر حرف نزد . دکترها تشخيص دادند که بايد مورد عمل جراحی قرار گیرد. اما خرج عمل زياد بود و او پولی در بساط نداشت . شب گذشته یکباره تصميمش را گرفت و آنرا با دخترش درميان گذاشت :
- بايد خونه رو بفروشيم. خونه کوچکتری می خريم و با بقيه پولش تو رو معالجه می کنیم . سلامتی تو مهمتره . تو اگه حرف بزنی , همه دنيا مال من می شه.
آنقدر با دختر حرف زد ، تا خوابش برد . نيمه شب وقتی ازخواب بيدار شد , دختر را در بسترش نيافت .
- شايد رفته حرم .
اينرا زن همسايه گفت ورشته افکار او را از هم گسست .
- تنهایی ؟ نه, فکر نمی کنم . او هيچ وقت تنها جايی نمی رفت . ديروز صبح بردمش حرم ,دخيل بستمش و از امام شفاش رو طلب کردم .
همان زن گفت:
- شايد دوباره رفته باشه.
سپس رو به شوهرش کرد وگفت :
- تو به کلانتری خبر بده , ما هم مي ريم حرم .
دست زن را گرفت و هر دو به طرف حرم براه افتادند.
***
نسيم آرامی می وزيد ,از موذنه , بانک اذان می آمد , مردها در کنار حوض بزرگ وسط صحن , وضو می گرفتند , صفهای نماز جماعت صبح , آرام آرام نظم می گرفت. سميه روبرو با پنجره فولاد نشست و دستان کوچکش را حلقه شبکه های طلايی ضريح کرد .
- الله اکبر .
صدای مکبر در فضای صحن پيچيد.دسته ای کبوتر از بالای سر نماز گزاران بر سينه صاف و آبی آسمان اوج گرفتند وبالا رفتند . سميه سر بر ضريح نهاد وبا موسيقی نسيم ونوای آرامش بخش مکبر به خواب رفت .
***
مردی بلند قامت صف جمعيت نماز گزار را شکافت وبه سمت سميه پيش آمد . در کنار سميه نشست و مهربانانه نوازشش کرد . سميه از خواب بيدار شد . با تعجب به مرد که شولای سبزی بر تن داشت و آستينهايش بلند و نارنجی بود ، نگريست. مرد سيمايی روحانی و پر نور داشت .دختر او را نشناخت , هرچه انديشيد , بخاطر نياورد که او را جایی دیده باشد . نمی دانست که آن مرد چگونه اورا می شناسد ؟ و چنین مهربان نوازشش می کند . خواست اینرا از او بپرسد,اما حرف زدن نمی توانست. مرد اما ، سکوت حائل میان خود و دختر را شکست و گفت:
- حرف بزن دخترم .چيزی بگو .
سمیه با اشاره به او فهماند که قدرت تکلم ندارد . مرد اما لبخند مهربانی زد و گفت:
- تو می توانی . حرف بزن .
سميه خيلی سعی کرد ,اما نتوانست. مرد دستش را از آستين بلند ونارنجی رنگش بيرون آورد , از چانه تا زير گلوی دختر را نوازش کرد وگفت:
- حالا می توانی .
سميه حس کرد چيزی از گلويش بيرون آمد . همان چيزی که مدتها مانع از سخن گفتنش می شد.احساسی ازسبکی در وجودش غلیان کرد .زبانش را در دهانش به حرکت در آورد و آرام زمزمه کرد :
- ممنونم آقا.
با تحير به اطرافش نگاه کرد . از آن مرد نورانی خبری نبود . مادر روبرو با نگاهش ايستاده بود و شگفت زده در او می نگريست.
- تو حرف زدی ؟ تو...تو...می تونی حرف بزنی ؟
سميه بی اختيار خود را در آغوش مادر انداخت و فرياد زد :
- اون آقا. اون آقا کجا رفت مادر؟
مادر او را در آغوش فشرد و پرسيد :
- کدوم آقا؟
سميه با گريه گفت :
- همون آقايی که به ملاقاتم اومد . همو که به من گفت می توانم حرف بزنم .
مادر همه چيز را فهميد و علت گم شدن دختر در آن نيمه شب و آمدنش به حرم را دانست . آری , او دعوت شده بود تا مورد عنايت قرار بگيرد. آقا او را به شفا خواهی دعوت کرده بود . خودش را به ضريح چسبانيد و عاشقانه با امام به گفتگو مشغول شد :
- ممنونم آقا . ديگه از خدا چيزی نمی خوام. حالا همه دنيا مال منه . دخترم با من حرف می زنه و اين بزرگترين نعمتی است که دارم. دستهايش را به آسمان بلند کرد وفرياد زد:
- خدايا شکر ...شکر...شکر .
از ته دل گريست . بار ديگر سميه را به آغوش گرفت و بوسيد . بوسيد و بوئيد . وه که چه بوی خوشی داشت . بوی عطر . بوی گل , بوی عطر گل محمدی . بوی ياس , اقاقيا , بوی رضا . کبوتران در آبی آسمان اوج می گرفتند و همراه با موسيقی نقاره خانه ، تا خورشيد بالا می رفتند .
0 Kommentare:
Kommentar veröffentlichen