Montag

هستم غلام تو          مستم زجام تو               برلوح قلب من             بنوشته نام تو 
 
                                     یاصاحب الزمان الغوث و الامان

عالم زمقدمت           غرق صفا شده                دلها زقید غم               امشب رهاشده 

مشمول شیعان          لطف خداشده                گویم زشوق جان            یاصاحب الزمان

                                      یاصاحب الزمان الغوث و الامان

 روشن زروی تو         بزم موالی است               دردا به جشن ما       جای تو خالی است
تاکی نصیب ما           بشکسته بالی است         رفته زکف توان           یا صاحب الزمان

                                     یاصاحب الزمان الغوث و الامان

ای مصلح جهان          مهدی بیا بیا                    بر جسم ما تو جان          مهدی بیا بیا
ارباب مهربان               مهدی بیا بیا                     تا کی زما نهان             یاصاحب الزمان

                                      یاصاحب الزمان الغوث و الامان

می دهم ازخبری  خوش خبرت یا زهرا س
که بود مرحم زخم جگرت یا زهرا س
شد شب نیمه شعبان که کند جلوه گری
به جهان  طلعت آخر قمرت یا زهرا س
بهر خونخواهی خون تو و ششماهه تو
میرسد مهدی (غح)غائب پسرت یازهرا س

 التماس دعا
ا
منم آن گنج الهی که به ویرانه نهانم
گر چه طفلم به خدا بانوی ملک دو جهانم
یم رحمت شده هر قطره ای از اشک روانم
عظمت، فتح، ظفر سایه ای از قد کمانم
ابر سیلی است نقاب رخ همچون قمر من
چادر عصمت زهراست همانا به سر من

زده از پنجة دل دخت علی شانه به مویم
جای گلبوسة زهرا و حسین است به رویم
مهر را مُهر نماز آمده خاک سر کویم
گه در آغوش پدر، گاه سر دوش عمویم
پای تا سر همه آیینة زهراست وجودم
شاهدم این قد خم گشته و این روی کبودم

اشک من خون شده و در رگ دین گشته روانه
گل داغم زده در باغ دل عمه جوانه
همه جا گشته عزا خانة من خانه به خانه
شده از اجر رسالت بدنم غرق نشانه
خارها بود که می رفت فرو بر جگر من
پدرم از سر نی دید چه آمد به سر من

دم به دم بر جگرم زخم روی زخم نشسته
دلم از داغ کباب و سرم از سنگ شکسته
رخ نیلی، لب عطشان، دل خونین، تن خسته
گره از خلق گشایم به همین بازوی بسته
به رخم اشک فراق و به لبم بوده خطابه
نغمه ام یا ابتا و قفسم گشته خرابه

طوطی وحی ام و پر سوختة شام خرابم
لحظه لحظه غم هجران پدر کرده کبابم
پدر آمد دل شب گوشة ویرانه به خوابم
ریخت از دیده بسی بر ورق چهره گلابم
گفت رویت ز چه نیلی شده زهرای سه ساله
مگر از باغ فدک بوده به دست تو قباله

هر چه آمد به سرت من سر نی بودم و دیدم
آن چه را زخم زبان با جگرت کرد شنیدم
تو کتک خوردی و من بر سر نی آه کشیدم
این بلایی است که روز ازل از دوست خریدم
قاتل سنگدلم چون به تو بی واهمه می زد
دیدم انگار که سیلی به رخ فاطمه می زد

حیف از آن خواب که تبدیل به بیداری من شد
گرم از شعلة دل بزم عزاداری من شد
عمه ام باز گرفتار گرفتاری من شد
نه خرابه که همه شام پر از زاری من شد
لحظه ای رفت که دلدار به دلداری ام آمد
یار رویایی ام این بار به بیداری ام آمد

شب تار و طبق نور و من و رأس بریده
من چو یک بلبل پر سوخته او چون گل چیده
گفتم ای یار سفر کردة از راه رسیده
من یتیمم ز چه رو اشک تو جاریست ز دیده
آرزویم همه این بود که روی تو ببوسم
حال بگذار که رگ های گلوی تو ببوسم

عمه جان باغ ولایت ثمر آورده برایم
عوض میوة نایاب سر آورده برایم
سر باباست که خون جگر آورده برایم
صورت غرقه به خون از سفر آورده برایم
ای نبی از دل و جان لعل لبان تو مکیده
چه کسی تیغ به رگ های گلوی تو کشیده

از همان دست که رگ های گلوی تو بریده
مانده بر یاس رخ نیلی من جای کشیده
بعد از آن ضربه جهان گشته مرا تار به دیده
یادم افتاد از آن کوچه و زهرای شهیده
زیر لب یا ابتا داشتم و زمزمه کردم
گریه بر مادر مظلومة خود فاطمه کردم

طایر وحی ام و در کنج قفس ریخت پر من
شسته شد دامن ویرانه ز اشک بصر من
کس ندانست و نداند که چه آمد به سر من
سوز "میثم" نبود جز شرری از جگر من
گریه ها عقده شده یکسره در نای گلویم
غم دل را به تو و عمه نگویم به که گویم؟
مشعل فروز ولایت، آیینه ی کوثرم من
زهرای زهرا خصایل، ریحانة الحیدرم من
هر چند هستم به ظاهر، طفل یتیمی سه ساله
حتی چهل سالگان را در کودکی مادرم من
طفلم ولیکن چه طفلی، طفل حسین شهیدم
یک فاطمه صبر و ایثار، یک زینب دیگرم من
طفل صغیر حسینم، نی نی، سفیر حسینم
فریاد سرخ ولایت، خون را پیام آورم من
ناموس بیت الولایم، شام است کرب و بلایم
با یک مدینه کرامت، یک کربلا لشگرم من
وجه خدا شمعِ بزمم، ویرانه میدان رزمم
شام است تسلیم عزمم، از کوه محکم ترم من
پیروز میدان عشقم، شمشیر فتح دمشقم
با عمه ی قهرمانم، هم گام و هم سنگرم من
با قامت کوچک خود، یک اسوه ی استقامت
با صورت نیلی خود، خورشید روشنگرم من
یاقوت از دیده سفتم، با مردم شام گفتم
آخر چرا می زنیدم فرزند پیغمبرم من
شد مصحف پیکرم پر از آیه با تازیانه
یک سوره ی کوچکم، نه! قرآن ز پا تا سرم من
من طایر قدس بودم، می خواندم و می سرودم
اکنون کنار خرابه، صید شکسته پرم من
پیوسته باب المرادم، تا حشر باب الحسینم
شهر شهادت حسین است، بر این مدینه درم من
شام بلا رزمگاهم، شمشیر من تیر آهم
هر قطره اشکم سپاهم، کی گفته بی یاورم من
دشمن مرا هم کتک زد، بر چهره، مهر فدک زد
فهمید از روز اول، بر فاطمه دخترم من
عمرم به پایان رسیده، خون از دوچشمم چکیده
امشب ز رنگ پریده، گل بر پدر می برم من
میثم! به دامان من زن پیوسته دست توسّل
زیرا که باب الحوائج تا دامن محشرم من
هر که از عشق رنگ و بو دارد
هر چه هم باشد آبرو دارد
گر چه از عشق بارها گفتند
باز هم جاي گفتگو دارد
بردن نام عشق جايز نيست
جز بر آنکه لبش وضو دارد
کيست اين خانم سه ساله ي عشق
که پدر هم هواي او دارد
هر چه کردم مرا دمشق نبرد
دل من نيز آرزو دارد
نه مگر مي شود بغل نشود
نه مگر مي شود عمو دارد
*****
بال جبريل با پرش خوب است
آسمان با کبوترش خوب است
عاشقان مثل ابر بارانند
از همه چشمها ترش خوب است
به گرفتاريم نگاه مکن
جاده ي عشق آخرش خوب است
گر چه طفل پسر نمک دارد
ولي اين بار دخترش خوب است
از همه دختران هر آنکس که
رفته باشد به مادرش خوب است
بهر بالا نشيني خانم
شانه هاي برادرش خوب است
*****
اي مسيحاي آشناي حسين
خنده هايت گره گشاي حسين
اي که وقت نزول آيه ي عشق
چادرت مي شود حراي حسين
من چکيده شدم به پاي شما
تو چکيده شدي براي حسين
آفريده شدم براي شما
آفريده شدي براي حسين
عاقبت مي شوم فداي شما
عاقبت مي شوي فداي حسين
من خميده شدم براي شما
تو خميده شدي براي حسين
من تکيده شدم براي شما
تو تکيده شدي براي حسين
هر چه باشد تو عمه ي مايي
زينب دوم سراي حسين
*****
ياد تو ياد مادر آورده
کيست اشک تو را در آورده
اين همه پيش عمه گريه نکن
حاجتت مي شود بر آورده
اي فرشته بلند شو از خواب
يک نفر آمده سر آورده
شوق وصل يتيم گونه ي توست
که طبق را جلوتر آورده
پدرت آمده چه آمدني
به گمانم که معجر آورده
آنکه برده است گوشواره ي تو
داد عباس را در آورده
دخترم اي فرشته ام چه کسي
گوشوار تو را در آورده
زمين دوباره پر از آيه هاي کوثر بود
تمام شهر پُر از بوي عود و عنبر بود
به ناز مقدم ياسي به عطر دلکش سيب
تمام پهنه ي ارض و سما معطر بود
به گرد ماه وجودش ستاره مي گرديد
مهي که يک سر و گردن ز ماه هم سر بود
براي آنکه قدم روي خاک نگذارد
فرشته ريخته بود و زمين پُر از پَر بود
عجيب نيست که اين قدر شاه بوسيدش
به جان فاطمه خيلي شبيه مادر بود
سروده شد غزل عاشقانه ي ارباب
رسيد باب حوائج به خانه ي ارباب
*****
دوباره فاطمه اي پاي در رکاب زده
کرشمه کرده طعنه به ماهتاب زده
براي آنکه مبادا نظر کنند او را
حسين فاطمه بر چهره اش نقاب زده
مسير آمدنش را زد عمه جان جارو
به اشک شوق عمو خاک کوچه آب زده
بگو به ماه فلک ديده ي حسودت کور
که بوسه بر روي اين ماه آفتاب زده
سه سال آمد و پر زد از آن زمان تا حال
فلک به خاطر رؤياش سر به خواب زده
سروده شد غزل عاشقانه ي ارباب
رسيد باب حوائج به خانه ي ارباب
*****
کليد کار گشائي است بين دستانش
شميم ياس گرفته تمام دامانش
فداي آن حرم کوچک و تماشائيش
که جبرئيل نشسته است روي ايوانش
از اين طرف به هياهوي شام و از آن سو
به سمت عرش خدا مي رود خيابانش
سه ساله است ولي مي شود زيارت کرد
به جاي فاطمه و آن مزار پنهانش
به دست خالي و آه دل و به رشته ي عشق
دخيل بسته دلم بر ضريح چشمانش
سروده شد غزل عاشقانه ي ارباب
رسيد باب حوائج به خانه ي ارباب
*****
دلم به پيش حضور تو اعتکافي شد
که عشق هاي دگر پيش من خرافي شد
سه صفحه خورد ورق از کتاب تو اما
نشان فاطمه بر جلد آن صحافي شد
سه ساله بودي و ياد آور غم زهرا
وَ لحظه لحظه ي آن روضه موشکافي شد
تمام کينه ي حيدر به روي بابايت
وَ بغض فاطمه روي سرت تلافي شد
غلاف و سلسله و تازيانه بود اما
سنان و کعب ني و خار هم اضافي شد
طواف حاجيه خانوم سيد الشهدا
به دور کعبه ي سر بود عجب طوافي شد
سروده شد غزل عاشقانه ي ارباب
رسيد باب حوائج به خانه ي ارباب
*****
دختري آمد از قبيله ي نور
نذر راهش سبد سبد احساس
صورتش مثل قاب نرگس بود
سيرتش روح صد گلستان ياس
*****
هر فرشته که مي رسيد از راه
يا اگر جبرئيل مي آمد
به پر روسري گلدارش
تا ببندد دخيل مي آمد
*****
تا که لب را به خنده وا مي کرد
دل هر ماه پاره را مي برد
هر دلي را به لطف لبخندش
به خدا تا خود خدا مي برد
*****
ساره آسيّه هاجر و مريم
زائر هر شب نگاه او
وَ شکوه تمام اين دنيا
گرد و خاک غبار راه او
*****
به صفات حميده اش سوگند
آينه دار حُسن زهرا بود
خاک راهش شفاي هر دردي
او مسيحاتر از مسيحا بود
*****
در ميان قبيله ي خورشيد
در دل هر ستاره جايي داشت
وَ روي موج آبي دلها
مثل مهتاب ردّ پايي داشت
*****
آسمان است و گوشواره ي او
خوشه هاي طلايي پروين
مستجاب الدعاست اين بانو
عطر سبز قنوت او آمين
*****
عطر باغ بهشت دارد او
که شبيه نسيم مي آيد
يا به روي قنوت پروازش
بال هر يا کريم مي آيد
*****
هر سحر بوسه مي گرفتند از
مقدمش کارواني از خورشيد
ياس ها چلچراغ ايوانش
با همان بالهاي سبز و سپيد
*****
خاک بوسش فرشته، تا مي شد
او براي نماز آماده
بال پرواز ربنايش بود
عطر سيب و ضريح سجاده
*****
آسمان مدينه ي دل را
مهر و ماه و ستاره، کوکب بود
بين اين خانواده اين بانو
همه ي عشق عمه زينب بود
*****
آسمانها ستاره مي ريزد
جبرئيل از جنان به پاي او
دسته گل مي فرستد از جنت
مادرش فاطمه براي او
*****
نه فقط عشق حضرت ارباب
آرزو و اميد عباس است
زينت آسمان آبيِّ
شانه هاي رشيد عباس است
*****
جلوه دارد ميان چشمانش
همه ي مهرباني ارباب
گل بريزيد آمده از راه
دختر آسماني ارباب
*****
مريم است اين وَ يا خود زهراست
که حريمش پُر از کرامات است
تا قيام قيامت اين بانو
افتخار تمام سادات است

Mittwoch

دست غیبِ غیب امشب پرده از رخ برگرفت
نور او تا ماوراءالملک را در بر گرفت
روی ناپیدای خود را فاش در آیینه دید
پرده چون ذات خدا را روی پیغمبر گرفت
منظر حسن خدا تابید در کلّ وجود
دل ز هر پیغمبری این دلربا منظر گرفت
توبۀ آدم نه تنها گشت با نامش قبول
سرگذشتی شد که عالم زندگی از سر گرفت
پیشتر از بامداد هفده ماه ربیع
آفتابی در زمین از آسمان دل برگرفت
ذره‌ای از مهر رویش را چو بر آن بذل کرد
جلوه‌ای کرد و جهان را خسروِ خاور گرفت
با تماسش ریگ صحرا را دُر نایاب کرد
با نگاهش از درون سنگ نخلِ‌ ‌تر گرفت
با غلامش می‌توان زر کرد کوه سنگ را
از گدایش می‌توان یک آسمان اختر گرفت
تا نگهدارد به دامان اختران خویش را
آسمان دست توسلّ سوی آن سرور گرفت
جرأت پرواز را با حضرتش از دست داد
گرچه جبریل از ملایک اوج بالاتر گرفت
معجز پیغمبران در پنجۀ سلمان اوست
زهد عیسی در کلاس درس او بوذر گرفت
مرتضی در بدر یاری از رسول‌الله خواست
مصطفی در فتح خیبر دامن حیدر گرفت
با دم او «لافتی الا علی» جبریل گفت
با دعای او علی شمشیر از داور گرفت
با رخ زهرای او چشم ملایک نور یافت
از دم داماد او جبریل بال و پر گرفت
یک نگه در فتح خیبر بر علی کرد و علی
با دو انگشت یداللهی در از خیبر گرفت
ذکر بر لعل لبش پیش از ولادت بوسه زد
حمد از فیض دهانش روح بر پیکر گرفت

گوهری یکدانه در انوار حق پوشیده بود
«رحمةٌ للعالمین» شد، از خدا «کوثر» گرفت
آسمان تا با بلالش لاف یک رنگی زند
صبحِ خلقت، آبرو از رنگ نیلوفر گرفت
باغ جنّت بود از اوّل عاشق مقداد او
کز خدا بر دامن خود این‌همه زیور گرفت
باید از آیات قرآنش دُرِ توحید یافت
باید از دریای نورش تا ابد گوهر گرفت
دانش عدل و مساوات و کمال و علم را
باید از این مکتب و از این پیام‌آور گرفت
نجلِ عمران با یدِ او قلب دریا را شکافت
پورِ آذر با دم او لاله‌ از آزر گرفت
لحظه‌ای بگذاشت لب بر روی چشمان علی

چشم آن مولا شفا در غزوه خیبر گرفت
نقش تصویر محمّد را میان جام دید
هر که از دست امیرالمؤمنین ساغر گرفت
یا محمّد ای وجودت «رحمة للعالمین»
ای که باغ رحمت از فیض تو برگ و برگرفت
کیستی تو کز وصیّ‌ات ذات «رب العالمین»
«انّما» در شأن او فرمود و انگشتر گرفت
آسمان دور سر مقداد و سلمان تو گشت
آفتاب از خاک راه قنبرت افسر گرفت
نام نیکوی تو را بنْوشت با دست خدا
تا قلم روز ازل گلبوسه از دفتر گرفت
آنچه «میثم» گفت در وصف تو حرف او نبود
درِّ مضمون از تو از آغاز تا آخر گرفت

همـه جا غرق نور         همه‌جا شوق و شور
همه جا جشن عید              همه‌جا خلد و حور
ملک و جن و انس       شـده غـرق سرور
 
ای نثـارِ مـاهِ رویت سورۀ نور و تبارک
یا محمّد یا محمّد عید میلادت مبارک
 
****
آسمان و زمین           جبرئیـل امیـن
همـۀ مـؤمنات            همـۀ مؤمنیـن
شده محـو رخ            خاتم المرسلین
 
ای نثـار مـاه رویت سورۀ نور و تبارک
یا محمّد یا محمّد عید میلادت مبارک
 
 
مژده امشب خموش          شـده آتشکـده
در تمـام وجــود           نور حق سرزده
 خاتـم‌المـرسلین         در جهان آمـده
 
ای نثـار مـاه رویت سورۀ نور و تبارک
یا محمّد یا محمّد عید میلادت مبارک
 
****
کعبـه امشب بگرد       مکه امشب ببـال
زمزم امشب بخوان       شعر شور و وصال
این تو این منظرِ        قادر ذوالجــلال
 
ای نثـار مـاه رویت سورۀ نور و تبارک
یا محمّد یا محمّد عید میلادت مبارک
 
****
آمنــه آمنــه            احمد است این پسر
بـا تبسـم بگیر         مثـل جانش به بر
بشنو از جبرئیل            وصـف خیـرالبشر
 
ای نثـار مـاه رویت سورۀ نور و تبارک
یا محمّد یا محمّد عید میلادت مبارک
 
آمنــه آمنــه             حسن سرمد ببین
منظـر و مظهـر          حیِّ سرمد ببین
عکس وجه خدا            در محمّـد ببین
 
ای نثـار مـاه رویت سورۀ نور و تبارک
یا محمّد یا محمّد عید میلادت مبارک
 
****
آمنــه آمنــه            آفریـن آفریـن
بر تو و این پسر           از جهـان‌آفرین
قصر شامات را         با جمالش ببین
 
ای نثـار مـاه رویت سورۀ نور و تبارک
چه خوش است امشب
شب عیش و نوشم
چو ملک ز گردون
 گذرد سروشم
چو شراب کوثر
 ز درون بجوشم
به وصال ساقی
ز شعف بکوشم
من و های و هوی
 و دو لب خموشم
که هماره جانم
 دهد و ستاند
ز نبـی بگویـد،
ز علی بخواند

ز خدا بوَد پر
 همه‌جای مکه
شده غرق، عالم
به فضای مکه
زده پر وجودم
 به هوای مکه
به زمین مکه،
 به سمای مکه
به مقام کعبه،
به صفای مکه
به رسول اکرم،
 به خدای مکه
به شکوه کعبـه،
 به جلال احمد
که خداست پیدا
 به جمال احمد
به بهار گفتم
ثمرت مبارک
به بهشت گفتم
 شجرت مبارک
به سپهر گفتم
قمرت مبارک
به وصال گفتم
سحرت مبارک
به وجود گفتم
گهرت مبارک
به شکیب گفتم
 ظفرت مبارک
به کلیم گفتم
شب احمد آمد
به مسیح گفتم
 که محمّد آمد

Dienstag

کار صعب است در این راه، بگویم یا نه؟
توامانند مهِ و ماه، بگویم یا نه؟
شرق از مرمره تا سند به پا می‌خیزد
خلق از افریقیه تا هند به پا می‌خیزد
خون تاجیک دگر جوش جنون خواهد زد
ازبک از آمویه, پاپوش به خون خواهد زد
باشه در صخره‌ کشمیر فزون خواهد شد
ببری از بیشه‌ی بنگال برون خواهد شد
ترکمن بر زبر باد سفر خواهد کرد
باز افغان به جهان عربده سر خواهد کرد
روم عثمانی از آیینه برون خواهد تاخت
ترک شروانی از ارمن به لیون خواهد تاخت
اور و اربیل مپندار که بی‌آیین است
کرد سالار امین است، صلاح‌الدین است
دوش نقشی به زمین آمد و نقشی برخاست
آذرخشی بدر خشید و درفشی برخاست
صبح امکان محال است در عالم امروز
حشر رایات جلال است در عالم امروز
گیتی از اشتلم شیعه دژم خواهد شد
جیش سنّی و ابا‌ضیّه به هم خواهد شد
زیدی و مالکی افسانه‌ دِگر خواهد کرد
شافعی و حنفی ترک سمر خواهد کرد
هله رعد است، هلا برق به پا خواهد خاست
اُمت واحده از شرق به پا خواهد خاست

Donnerstag

در مصیبت رسول خدا
مدینه، چه کردی رسول خدا را
گرفتی ز ما خاتم‌الانبیا را
چه بیدادگر بود، این چرخ گردون
که خاک یتیمی، به سر ریخت ما را
دریغا! که روح دعا، رفت در خاک
گرفتند از ما روان دعا را
به سوگ محمّد، بگریید، یاران
که زهرا ببیند، سرشک شما را
بیارید گل بر در بیت زهرا

که هم‌درد باشید، خیرالنسا را
الهی الهی که اهل مدینه
نبینند، تنهایی مرتضا را
الهی نبینم که زهرا به صحرا
دهد آب با اشک خود نخل‌ها را
مبادا که در بیت وحی الهی
بدون طهارت، گذارید پا را
ببوسید، روی حسین و حسن را
تسلّا دهید این دو صاحبْعزا را
خدا را چه شد، آن طبیب دو عالم
که آورد، بر زخم‌ جان‌‌ها، دوا را
نه لب بر گلوی حسینش نهاده
نه بوسیده لعل لب مجتبا را
سلامی نداده است، بر اهل‌بیتش
زیارت نکرده است، بیت‌الولا را
زنان مدینه، چو جان در بر خود
بگیرید، دخت رسول خدا را
مبادا مبادا، گذارید تنها
در این روزها، عصمت کبریا را
زنان مدینه، به جان پیمبر
i
بگویید اسرار این ماجرا را
چرا شعله از بیت زهرا بلند است
ببینید، آتش زدند آن سرا را
دریغا! دریغا! که در پشت آن در
شکستند، ار کان ارض و سما را
بیایید، در آستان ولایت
که کشتند، ریحانة المصطفا را
خطاکار، آن بود، ای اهل عالم
کز اوّل رها کرد، تیر خطا را
خدا را در بیت توحید و آتش؟
یهودند این جانیان، یا نصارا؟
یهود و نصارا به پیغمبر خود
روا داشت کی این چنین ناروا را؟
کسی کو زند، لطمه بر روی زهرا

به قرآن که کفرش بود آشکارا
نه سهمی، ز قرآن و اسلام دارد
نه دیده است، یک لحظه رنگ حیا را
ندیده است، پیغمبری، جز محمّد
i
ز امّت، چنین ظلم و جور و جفا راشراری، ز بیت‌الولا رفت بالا
که بگرفت در کام خود کربلا را
عدو، آتشی زد به بیت ولایت
که بگرفت، تا حشر، دودش فضا را
زمام سخن را نگهدار «میثم»
که آتش زدی، قلب اهل ولا را


نوحۀ پیامبر اکرم
رحلت پیغمبر و قتل حسن قتل رضاست
فاطمه صاحب عزاست
فاطمه صاحب عزاست
زین مصیبت خون دل جاری ز چشم مرتضاست
 
آسمان گرید، برای رحمة للعالمین
ریخته، خاک مصیبت، بر سر روح الامین
بی کس و تنها شده، مولا امیرالمؤمنین
از زمین تا عرش اعلی بانگ واویلا بپاست
فاطمه صاحب عزاست
فاطمه صاحب عزاست
 
آه و واویلا، که چشمان پیمبر بسته شد
باب وحی و خانۀ زهرای اطهر بسته شد
دست فتنه، باز شد بازوی حیدر بسته شد
هم عزای مصطفی، هم غربت شیرخداست
فاطمه، صاحب عزاست
فاطمه، صاحب عزاست
 
در کنار تربت پاک رسول مؤتمن
روز روشن، تیرباران شد، تن پاک حسن
زین مصیبت تا قیامت، سوخت قلب مرد و زن
شیعه، ‌گر خون گرید از غم، تا صف محشر رواست
فاطمه، صاحب عزاست
فاطمه، صاحب عزاست
 
فاطمه، آن عصمت ذات خدای ذوالمنن
با امیرالمؤمنین، رخت عزا دارد به تن
گاه، می‌گوید پدر، گاهی رضا، گاهی حسن
گه خراسان، گه مدینه، گه به دشت کربلاست
فاطمه، صاحب عزاست
فاطمه، صاحب عزاست
 
عاقبت از زهر مأمون، پاره شد قلب رضا
در میان حجرۀ در بسته، می‌زد دست و پا
گه، جوادش را، گهی معصومه، را می‌زد صدا
داغ او تا صبح محشر، بر دل سوزان ماست
فاطمه، صاحب عزاست
فاطمه، صاحب عزاست

Mittwoch


۵۹
گل شفا
نام شفا یافته : صدیقه فتحی
ساکن : تهران
نوع بیماری : اسکلووزن ( M.S ) .
مدت بیماری : 12 سال


 غم غربت بدجوری رنجم می داد . درد بیماری مثل خوره به جانم افتاده بود و مرا از درون می کاست. هوای شهر( بادن )  گرفته و دلگیربود . نمی دانم , شاید من چنین تصوری داشتم و یا  غریبی و تنهایی چنین باور غمگینی را به دلم انداخته بود . اما هر چه بود دلم سخت گرفته بود و احساس می کردم ابری سیاه آسمان آبی را پوشانده و بارانی شدید در حال باریدن است .  بارش باران را از صدای انگشتان بلندش که بر شیشه پنجره می کوفت و بر گونه زرد برگهای خشکیده  درخت جلوی پنجره اتاقم سیلی می نواخت , می توانستم تشخیص بدهم , اما حس گرفتگی هوا , بی شک از رنج غربتی بود که قدرت تحملش را نداشتم و چنین اندیشه پریشانی را در ذهنم بوجود آورده بود . برای همه چیز دلتنگ شده بودم . برای کوچه های پر جوش و خروش و خیابانهای شلوغ و پر سر و صدای تهران . برای قدم زدن در پیاده روی بزرگ خیابان ولیعصر و گوش سپردن به صدای خرد شدن برگهای زرد در زیر قدمهایم . برای گریه های پنهانی مادر و هراس پر تردید  پدر . برای صدای اذان مسجد محله و نماز خواندن در آن فضای صمیمی و پر صفا . برای صدای حزین و لرزان مادر بزرگ , وقتی که قرآن می خواند و اشک می ریخت و اشک های بلورینش از پشت عینک بزرگ ته استکانی خیز بر می داشت و بر چین و چروک صورتش قل می خورد و بر صفحه ی قرآن فرو می چکید . خدایا می شود بار دیگر این خیال ها و  خاطرات شیرین را مرور کنم و در هوای ابری و نم نم باران پاییزی خیابانهای تهران قدم بزنم ؟
 ماه هاست که چشمانم کم سو شده اند و نمی توانم بخوبی اطرافم را ببینم . از دوازده سال پیش که درد , جبهه ای رودر رو با من ساخت و جنگ علنی را با من آغاز کرد ,  تا به امروز که شکست خورده هر تک و پاتک او شده ام . جزغصه هم نشینی نداشته ام و هر روز دلشکسته تر و پژمرده تر از پیش شده ام. در ایران دکترها از هیچ کوششی برای معالجه ام دریغ نکردند . اما افاقه نکرد و حالم روز به روز وخیم تر شد . بیماری مهلکی که مثل بختک بر روی سرم فرو افتاده بود , ابتدا قدرت را از پاهایم گرفت و مرا زمینگیر و ناتوان ساخت و سپس دید نگاهم را کم کرد ..  مرگ را در چند قدمی خود می دیدم و صدای نفسهای دهشتناکش را کنارگوشهایم حس می کردم . خانواده ام که از رنجوری من ملول و غمگین بودند , دست به هر کاری زدند تا شاید مفری از امید به رویم گشوده شود و کمی بهبودی حاصل شود . اما درد , گویی تصمیم خودش را گرفته بود که تا مرا از پای نیندازد , دست از سرم بر ندارد . وقتی دکترهای ایران از معالجه ام کاملا ناامید شدند , مادرم تصمیم گرفت مرا به خارج از کشور اعزام کند . تا شاید امیدی از بهبود فراهم آید و رنج مدام و درد بی امان , از تن رنجور و بیمارم رخت بر بندد . ابتدا در بیمارستانی در شهر( هایدلبرگ ) بستری شدم و سپس با وخیم تر شدن حالم , به شهر(بادن ) منتقل گردیدم .
الآن سه هفته است که در این شهر غریب , تنها و دلشکسته و غمگین , در انتظار نظریه پزشکان هستم . آنها همه آزمایشها را ازمن گرفته اند و قرار شده است که به زودی اعلام نظر کنند .
                                                        ***
نظریه پزشکان آلمانی اعلام شد . آنها متفق النظر , همان تشخیص اولیه پزشکان ایرانی را تایید کردند و رای بر لاعلاجی بیماری من دادند . دیگر در آن شهر گرفته و غریب کاری ندارم . با تنی خسته و مفلوج و ذهنی ناامید و مایوس , به ایران برگشتم تا به انتظار مرگ بنشینم و با آمدنش , او را چونان مرهمی شفا بخش در آغوش بگیرم .
 پاییز بود . همیشه پاییز را دوست داشتم . قدم زدن در هوای دلپذیر پاییزی به من انرژی می داد . دلم هوای قدم زدن در زیر باران پاییزی را داشت . دلم می خواست یکبار دیگر صدای خرد شدن برگهای زرد و قهوه ای درختان را که تمام طول پیاده روی خیابان را پوشانده بود, در زیر قدمهایم بشنوم . اما دریغ .... دوازده سال است که این آرزو بر دلم مانده و این عشق در سینه ام سوخته است. خدایا , ما چقدر ثروتمند بوده ایم و خود نمی دانستیم . خداوند چه دارایی هایی به ما داده است و ما قدرش را نمی دانستیم . چشم هایی که با آن زیبایی ها را می بینیم . پاهایی که با آن راه می رویم . دستهایی که با آن کار می کنیم . زبانی که با آن می گوییم و گوشی که با آن می شنویم . بهار را که با سبزی اش به ما را نشاط می بخشد . تابستان که با میوه های شیرین و آبدارش ما را به وجد می آورد. پاییز که با تصاویر نقاشی شده منظره های دلفریبش خاطره انگیز است , و زمستان که با برف و سرمایش دوست داشتنی است . چه سالهایی که همه این زیبایی ها را می دیدم و از کنارش بی تفاوت می گذشتم . اما حالا می فهمم که خدا چقدر مرا دوست داشته و چه نعمتهای فراوانی را به من داده است .
خدایا نمی دانم درد هم نعمت است یا نقمت ؟ بیماری رحمت است یا زحمت ؟ اما  خوب می دانم که اگر غم نباشد , شادی معنا نمی یابد . درد نباشد , سلامتی لذتی ندارد . به روز مصیبت است که آدمی قدر آرامش را می داند . پس من چه می توانم بگویم ؟ جز شکر . خدایا غمت را شکر . دردت را شکر . محبتت را هم شکر . خداوندا , قطره ای از دریای رحمتت را خواهانم , دریغم مدار . شفایت را نصیب این تن مصیبت زده کن . 
 گریستم . اشک ریختم و با خدایم درددل کردم . چشمانم می سوخت  . مثل آنکه سیخ داغی توی آن فرو کرده باشند . صدای مادر توی هوا موج خورد و بر پره های گوشم نشست :
-         چیه صدیقه ؟ چرا گریه می کنی؟
این را پرسید و آمد  کنار من نشست . خودم را در آغوشش انداختم و هر دو با هم گریستیم . از اعماق غم انگیز روحم گریستم .
-         مادر , دلم گرفته است . می خواهم بروم مشهد . 
مادر موهایم را نوازش کرد و گفت :
-         می برمت مادر . به هر کجا که بخواهی می برمت .
                                                    ***
هوا خشک و خسته بود . سکوتی گس فضای کوچک کوپه قطار را پرکرده بود . هیچکس حرفی نمی زد . همه در سکوت بودند , اما در درون همه دنیایی از حرف بود . من نیز مالامال از گفتن بودم . دلم می خواست هر چه زودتر به مشهد برسم و در کنار حرم آقا , سفره دلم را باز کنم و سکوت چندین ساله ام را تبدیل به فریاد نمایم .
سکوت آزار دهنده ای را که در میان کوپه افتاده بود و مرا رنج می داد ,  شکستم و از مادر پرسیدم :
-         کجا هستیم مادر ؟
و این بهانه ای بود برای گشودن در سخن . مادر خلاصه و قاطع گفت :
-         نزدیکیهای شاهرود .
و باز سکوت میاندار ما شد . این سوال را هر چند ساعت یکبار و هر زمان که صدای همهمه شهری را می شنیدم و یا قطار در ایستگاهی نگه می داشت , از مادر می پرسیدم .
-         کجا هستیم مادر ؟
      - سبزوار .
      - نیشابور.
      - داریم به مشهد می رسیم مادر .
شادی زیر پوستم دوید .  نگاه تاریکم را به اطراف چرخاندم . به دنبال روزنه ای از نور بودم تا بر دلم بتابد و من حرم امام (ع)را حس کنم .احساس آرامشی بر دلم نشست .
-         سلام کن به آقا . الان روبروی حرمشان هستیم .
صدای مادر انبساط فرحناکی در درونم به وجود آورد .با همه وجود به آقا سلام گفتم :
-         السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا (ع) .
پرده اشکی به چشمهایم آمد . باد پاییزی در لختی شاخه های درختان می چرخید و صدا می داد و همهمه عاشقانه ای را به همراه می آورد . زمزمه ملتجیان حاجتمندی که به راز و نیاز ,  حلقه بر در کومه ی عنایت می کوفتند .
مثل پرستوی آشفته ای که روحش عطش پرواز و آواز دارد , دریای پر تلاطمی از حرف در درونم موج می زد .
       - خدایا , دنیایی از رنج و عذابم . دیگر بس است . امتحان کافی است . من جوانم , آرزو دارم . تحملم کم است . طاقت ندارم . می ترسم شکر هماره ام به درگاهت , تبدیل به کفر شود . نه خدای من . ترا دوست دارم . با همه دردهایم ترا دوست دارم . پس این عشق ازلی و ابدی را از دلم نگیر . کمکم کن و مرا از یاد مبر . نمی خواهم ترا از دست بدهم . تو همیشه همراه و مونس و پشتیبان من بوده ای . یاری ام کن تا با دست پر از حرم مولایم خارج شوم .
نسیمی ملایم , شلاق محبتش را بر گونه ام نواخت . بویی از عنبر و عود و گلاب در شامه ام پیچید . از ماشین پیاده شدیم و مادر کمکم کرد تا به حرم بروم و در پشت پنجره فولاد , جایی برای نشستن پیدا کنم . تنم تب دار بود . خودم را در چادر پوشاندم تا از هوای سرد پاییزی در امان باشم . نوای حزن انگیزی به گوشم رسید . کسی دعا می خواند . گوش دادم . توسل می خواند . صدایش حریر بود . لطافت داشت و مرا با خود تا دنیای پر از راز و رمز خلسه و خواب همراهی کرد . نفهمیدم چه شد و بر من چه آمد ؟ وقتی که به هوش آمدم و از آن دنیای مملو از اسرار خارج شدم , خودم را بر تختی , در مسافرخانه یافتم . صدای مادرم که بر بالینم نشسته بود و می گریست را شنیدم . 
-         چی شده مادر ؟ چرا گریه می کنی ؟
-         تو از حال رفتی مادر . ترا برای استراحت به اینجا آوردم .
-         مرا به حرم برگردان مادر.
-         چرا ؟ برای چه ؟
-         همینکه گفتم . مرا به حرم ببر . من با خدا و امام(ع) عهدی دارم . کاش مرا به حال خود رها کرده بودی
-         حالا استراحت کن . فردا دوباره به زیارت می رویم .
 صبح روز بعد , دوباره به حرم رفتیم . همینکه در پشت پنجره فولاد جا گرفتم , دوباره همان حالت دیروز در من بوجود آمد و این بار در عالم رویا , ندایی به من نهیب زد :
-         برخیز صدیقه .
بی مهابا از جا برخاستم و به سمت سقاخانه دویدم . صدای فریاد و شیون و گریه مرا همراهی می کرد . به خود آمدم و چشم باز کردم . همه جا نور بود . مادر از میان نورها به سویم دوید و مرا به آغوش کشید . بوی گل محمدی همه فضا را پر کرده بود  و عطر صلوات در فضای صحن پیچیده بود. اشک , زلال رودی بود که از چشمه نگاهم می جوشید  و هر آنچه درد در وجودم بود , با خود بیرون می ریخت . گل امیدی در باغچه دلم رویید . گلی که نامش شفا بود .

زبانحال حضرت زینب سلام الله علیها
مصحف آيه آيه ام
آيه ي پاره پاره ام
زخم تن تو هم عدد
با غم بي شماره ام
اشک دو ديده ي ترم
 وقف گلوي خشک تو
خون گلوي خشک تو
 مي چکد از نظاره ام
ماه کنار علقمه
مهر ميان قتلگه
آه که پشت خيمه ها
 گم شده يک ستاره ام
مي زنم از درون دل
 بوسه به زخم حنجرت
مي رسد از چهار سو
 کعب ني دوباره ام
در يم خون نظاره کن
 از سر ني اشاره کن
تشنه ي يک نظاره و
 کشته ي يک اشاره ام
يوسف من چه غم اگر
 مانده برهنه پيکرت
پيرهن تنت شده
قلب هزار پاره ام
گريه ي دخترت برد
 صبر و قرار از کفم
خنده ي قاتلت زند
 بر دل و جان شرار ه ام
بي تو چگونه سر کنم
با سر تو سفر کنم
من که اسير عشق تو
 از دل گاهواره ام
ناشده طي زيارتم
در سفر اسارتم
مانده هزار مشکل و
رفته ز دست چاره ام
چهل روزه که بوي گل نيومد
صداي چهچه بلبل نيومد
چهل روزه چهل منزل اسيرم
غم چل ساله گويي کرده پيرم
چهل روزه حسينم را نديدم
غم عشقش بجون و دل خريدم
چهل روزه غم چل ساله ديدم
غم و اندوه ديدم ناله ديدم
همينجا غرق در غم شد وجودم
تن پاک ترا گم کرده بودم
ميان نيزه ها دلباختم من
ترا ديدم ولي نشناختم من
اگر امروز برداري سرت را
به زحمت مي شناسي خواهرت را
زجا برخيز اي نور دو ديده
شده مويم سپيد و قد خميده
نه تنها من که طفلان اينچنين اند
همه با درد و ماتم همنشين اند
تمام قلبها از غصه پاره
تمام گوشها بي گوشواره


به کربلاي تو يک کاروان دل آوردم
امانتي که تو دادي به منزل آوردم
هزار بار به درياي غم فرو رفتم
که چند درّ غنيمت به ساحل آوردم
بجز رقيه که از پا فتاد پيش سرت
تمام اهل حرم را به منزل آوردم
گواه عشق خودم با تو اي حسين عزيز
نشانه اي به سر از چوب محمل آوردم
نظر به جسم کبودم مکن که دريابي
تني رها شده از چنگ قاتل آوردم

اي خداي عشق آمد از سفر پيغمبرت
نيمه جان برگشته اي آرام جانت خواهرت
خواهرم اما نه آن خواهر که رفت از کربلا
زينبم اما نه آن زينب که بشناسي مرا
شمه اي گويم که از داغت چسان برگشته ام
با لواي عشق رفتم با عصا برگشته ام
بين همراهان زداغت قد کمان باشد بسي
ليک از زينب کماني تر نمي باشد کسي
از علمدارت نشاني مانده باقي حسين
پوستي بر استخواني مانده باقي حسين
بسکه تا شام بلا بر من جسارت کرده اند
شام تا کرببلا طفلان مرا آورده اند
آنقدر زخم زبان بر قلب تنگم مي زدند
اي برادر شکر مي کردم که سنگم مي زدند
بارها کردم جدا از ما جدا گردد سرت
تا نبينبي زير شلاق اوفتاده خواهرت
عشق تو هر سو کشاندم ورنه اي روح حجاب
دختر زهرا کجا و بزم ننگين شراب
اشک ريزم از امانت داري ام اي پير عشق
ز آنکه جا مانده يکي از غنچه هايت در دمشق
اومدم پابوس قبرت واسه خوندن زيارت
السلام اي دلبر من اومدم من از اسارت
با يه قامت خميده واسه تو غمنامه دارم
من پيشوني شکسته شرح ماتم نامه دارم
ميگم از قصه ي کوفه ميگم از خار مغيلان
کوچه هاي شهر شام و سنگ روي بام طفلان
ميگم از بزم شراب و غم دل که بي امون بود
سر تو ميون يک تشت زير چوب خيزرون بود
سر تو به نيزه ديدم ميون هزار شکوفه
من همش گريه مي کردم پشت دروازه ي کوفه
شاميا خنده مي کردند با صداي البشاره
به گل اشک رقيه به همون لباس پاره

پاشو گهواره آوردم واسه طفل شيرخواره

نگاکن مادراصغر داره قلبش میشه پاره
روي تل بودم و ديدم حرم و نشون مي دادي
خيمه ها آتيش گرفت و تشنه لب تو جون مي دادي
کو علي اصغر من لاله ي سرخ و سفيدم
کو علي اکبر من کو علمدار رشيدم
زينبت با ناله رفت و دوباره با ناله بر گشت
مي کشه از تو خجالت آخه بي سه ساله برگشت
از سفر آمدم اي همسفرم
کن تماشا که چه آمد به سرم
کس ندارم که توانم بدهد
تربت يار نشانم بدهد
من سراپا همه رنج و دردم
کرده عشق تو بيابانگردم
نيست ز احوال من آگاه کسي
نيست در سينه ي من يک نفسي
چه بگويم به چه احوال گذشت
اين چهل روز چهل سال گذشت
رفتم از کوي تو اما دل ماند
دل سرگشته در اين منزل ماند
از سر ني بنمودي دل من
سايه شد با سر تو محمل من
طعنه ها بر دل تنگم زده اند
نام تو بردم و سنگم زده اند
من کجا کوفه کجا شام خراب
من غمديده کجا بزم شراب
خيزران تا که به لبهايت خورد
گفتم اي کاش که زينب مي مرد
بود چشم نظرت بر هر سو
خواستم چوب بگيرم ز عدو
ليک ديدم که دو دستم بسته است
ريسمان بسته به دست خسته است
ولي از طشت دلم بشکستي
تو مرا ديدي و چشمت بستي
خون شده ديده ام از بيداري
بسکه سخت است امانتداري
بارها خون ز دو چشم افشاندم
غنچه ها را به تو برگرداندم
جمعشان جمع پريشان حالي است
جاي زهراي سه ساله خالي است
تو ز من قصه ي ويرانه مپرس
تو از آن کودک دردانه مپرس
به تن کوچک خود تاب نداشت
دخترت تا به سحر خواب نداشت
اشک مي ريخت ز چشم مستش
دست من بود عصاي دستش
ديدي اي سرو چگونه سر شد
گل نيلوفر تو پرپر شد
يوسفم گم شده مي دانم من
بعد تو زنده نمي مانم من
باور نمي کنم که رسيدم کنار تو
باور نمي کنم من و خاک ديار تو
يک اربعين گذشته و من پير تر شدم
يک اربعين گذشت و شدم همجوار تو
يک اربعين اسير بلايم اسير عشق
يک اربعين دچار فراقم دچار تو
يک اربعين دويده ام و زخم ديده ام
دنبال ناله هاي يتيمان زار تو
يک اربعين بجاي همه سنگ خورده ام
يک اربعين شده بدنم سنگ سار تو
يک اربعين به گريه ي من خنده کرده اند
لبهاي قاتلان تو و نيزه دار تو
مثل رباب مثل همه تار تر شده
چشمان خسته ي من چشم انتظار تو
روز تولدم که زدم خنده بر لبت
باور نداشتم که شوم سوگوار تو
با تيغ و  تير و دشنه تو را بوريا کنند
با سنگ و تازيانه مرا داغدار تو
يادم نمي رود به لبت آب آب بود
يادم نمي رود بدن غرقه خار تو
مانده صداي حرمله در گوش من هنوز
پستي که نيزه زد به سر شيرخوار تو
حالا سرت کجاست که بالاي سر روم
گريم براي زخم تن بي شمار تو
من نذر کرده ام که بخوانم در علقمه
صد فاتحه براي يل تکسوار تو