از سفر آمدم اي همسفرم
کن تماشا که چه آمد به سرم
کس ندارم که توانم بدهد
تربت يار نشانم بدهد
من سراپا همه رنج و دردم
کرده عشق تو بيابانگردم
نيست ز احوال من آگاه کسي
نيست در سينه ي من يک نفسي
چه بگويم به چه احوال گذشت
اين چهل روز چهل سال گذشت
رفتم از کوي تو اما دل ماند
دل سرگشته در اين منزل ماند
از سر ني بنمودي دل من
سايه شد با سر تو محمل من
طعنه ها بر دل تنگم زده اند
نام تو بردم و سنگم زده اند
من کجا کوفه کجا شام خراب
من غمديده کجا بزم شراب
خيزران تا که به لبهايت خورد
گفتم اي کاش که زينب مي مرد
بود چشم نظرت بر هر سو
خواستم چوب بگيرم ز عدو
ليک ديدم که دو دستم بسته است
ريسمان بسته به دست خسته است
ولي از طشت دلم بشکستي
تو مرا ديدي و چشمت بستي
خون شده ديده ام از بيداري
بسکه سخت است امانتداري
بارها خون ز دو چشم افشاندم
غنچه ها را به تو برگرداندم
جمعشان جمع پريشان حالي است
جاي زهراي سه ساله خالي است
تو ز من قصه ي ويرانه مپرس
تو از آن کودک دردانه مپرس
به تن کوچک خود تاب نداشت
دخترت تا به سحر خواب نداشت
اشک مي ريخت ز چشم مستش
دست من بود عصاي دستش
ديدي اي سرو چگونه سر شد
گل نيلوفر تو پرپر شد
يوسفم گم شده مي دانم من
بعد تو زنده نمي مانم من
0 Kommentare:
Kommentar veröffentlichen