سلام اي نازنين آلاله هاي سرخ زهرايي
که بشکفتيد روي نيزه ها در اوج زيبايي
سلام اي يوسف بي پيرهن! اي بحر لب تشنه!
سلام اي آفتاب منخسف! اي ماه صحرايي
ز جا برخيز، اي اشکم نثار حنجر خشکت
که از بهر تو آب آورده ام با چشم دريايي
اگر چه قامتم خم گشت از کوه فراق تو
خدا داند شکستم پشت دشمن را به تنهايي
سر تو قطعنامه خواند و من تکبير مي گفتم
که بر بيداد گر طشت طلا شد طشت رسوايي
اگز از شام مي پرسي ز ننگ شاميان اين بس
که با سنگ جفا کردند از مهمان پذيرايي
چنان داغ تو آبم کرده و از پا در افکنده
که ممکن نيست جز چشم تو زينب را تماشايي
به لطف و رأفتت نازم که در ويران سرا يک شب
سر پاک تو شد بر ما چراغ گرد هم آيي
خدا دادِ دل ما را ز اهل شام بستاند
که بهر کف زدن کردند دور ما صف آرائي
گرفتم پيکرت را چون به روي دست در مقتل
گريبان چاک زد از اين شکيبايي، شکيبايي
قبول حضرتت افتد که هم چون ابر باران زا
به ياد حلق خشکت چشم «ميثم» گشته دريايي
0 Kommentare:
Kommentar veröffentlichen